دخترک برگشت نیم نگاهی کرد
چه بزرگ شده بود
پرسیدم پس کبریت هایت کو؟
لبخندتلخی زد
گونه اش اتش بود
سرخ...زرد
اشک درچشمانش میلغزید
گفتم میخواهم امشب باکبریت هایت این روزگاررابه اتش بکشم
دخترک نگاهی انداخت که تنم رالرزاند
گفت کبریت هایم رانخریدند
سالهاست که تن میفروشم
میخری؟؟؟